سرزمین خاطره ها

دزفول ! برای آنانی که با زلال رودش سیراب شده اند و پرورش یافته اند در هر نقطه از کره خاکی که سکنی گزیده اند سرزمین خاطره هاست

سرزمین خاطره ها

دزفول ! برای آنانی که با زلال رودش سیراب شده اند و پرورش یافته اند در هر نقطه از کره خاکی که سکنی گزیده اند سرزمین خاطره هاست

سرزمین خاطره ها

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

پیوندها

ضد هوایی

در ایام جنگ مدت زیادی بود که یک قبضه ضدهوایی برای محافظت از پل جدید در ابتدای پل (تقریبا محل فعلی پارکینگ شهرداری ) نصب شده بود که به صورت شبانه روزی یک نفر پشت آن نشسته بود و در هر لحظه که هواپیماهای عراقی به حریم هوایی دزفول تجاوز میکردند صدای رگبار آن و دیگر ضد هوایی های نصب شده در سایر نقاط در شهر می پیچید .

اگه اشتباه نکنم حدود سالهای ۶۶ یا ۶۷ مدتی بودکه مُد شده بود تعدادی از جوانان با انگیزه های مختلف برای خودکشی از پل استفاده میکردند . یعنی خودشان را از پل پایین می انداختند و البته در خشکی می افتادند. یادم است کم کم در طول چند ماه  این خودکشی ها زیاد شده بود و به رسم عجیبی تبدیل شده بود . یک روز با یکی از دوستان لُغُزی (شوخ طبع) از مقابل این ضد هوایی رد می شدیم و اتفاقا" بحثمان در خصوص این خود کشی ها گل انداخته بود که درست مقابل ضد هوایی رسیدیم دوست شوخ طبعمان به سرباز پشت ضد هوایی گفت : براروم تا ایسون خو نَتَرِسیه َهواپیمایی ِ بِهِ اقلا" هرکهَ اومه َ خوشَ  اَ پُل بَهَ زیر زَنِش !!!( اخوی تا حالا که نتونستید هواپیمایی ساقط کنید اقلا" هرکی میاد خودش را از پل بندازه پایین بزنیدش) بنده خدا که گویا از همشهریان بومی نبود هاج و واج به ما نگاه میکرد و لابد با خودش میگفت اینا چی میگن نکنه حالشون خوب نیست .

ضد هوایی

سید سرزمین خاطره ها
۲۰ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

سبقت در شهادت

شهید ناصر صانعی بچه محل ما بود. اما بدلایلی  خیلی با هم مَچ نبودیم . حتی بیاد نداشتم که هرگز یکدیگر را به نام صدا بزنیم . گاهی که از جلو مغازه نجاری پدرش که با منزلشان یکی بود رد میشدم او را میدیدم اما دریغ از یک سلام و علیک ساده که بینمان رد و بدل شده باشد. اینها را گفتم تا بدانید چقدر با هم غریبه بودیم. حتی در آن تابستان گرم وقتی او را در پشت خاکریز در منطقه پاسگاه زید دیدم تعجب کردم . غرور خود بینی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود زمانی مانند گل آب دیده وا رفت که گلوله توپ در دو متری مان فرود آمد و من پس از معاینه بدنم دریافتم که هیچ ترکشی به من اصابت نکرده است .اما فواره خون از دست و سینه ناصر بالا می زد . در یک لحظه با صدای الله و اکبرش به خود آمدم . نامم را به گونه ایی صدا میزد که انگار سالها در جان هم بوده ایم گفت : من شهید شدم ! دستش را گرفتم دلداریش دادم که ترکش فقط به دستش خورده است اما او خود میدانست که آسمانی است . وقتی آمبولانس حامل او ازما دور میشد چهره اش برنده ایی را مینمود که با زبان بی زبانی میگفت : دیدی من بردم ؟ دیدی تو فقط ادعا بودی ؟ سید دیدی تو همه اش ادعا بودی ؟ اما برنده اصلی من بودم . آری ناصر برنده شد و من بازنده بازنده ایی که داغ شرم را برای همیشه با خود حمل میکردم .

وقتی خبر شهادتش را شنیدم بی اختیار آیه شریفه السابقون السابقون اولئک المقربون  زیر لبم جاری شد . دلم را خوش کردم به اینکه شاید ما مانده ایم تا شهید آینده شویم تا آینده بماند اما ...................

 شهید ناصر صانعی

از شهید مظلوم ناصر صانعی (قفل گر) هیچ عکسی پیدا نکردم.

سید سرزمین خاطره ها
۱۶ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر
پست ندارکات  مدیر محترم وبلاگ رهسپار قدیمی را که خواندم یاد خاطره ایی افتادم لذا این خاطره را مدیون ایشان هستم . در صورتی که پست ندارکات حج مصطفی را نخوانده اید توصیه میکنم بخوانید و برگردید.

سال ۶۵ معاون یکی از همین تدارکاتها (اکنون به آن آماد و پشتیبانی می گویند) بودم . آن مطلبی که رهسپار قدیمی عزیز به آن اشاره کرده اند کاملا" درست است ، هر موقع به تدارکاتها برای گرفتن چیزی مراجعه میشد جوابشان این بود : نداریم !!! به همین خاطر دوستان ، کلمه تدارکات را به ندارکات تبدیل کرده بودند  اما استراتژی من با افراد تدارکات فرق میکرد من اعتقاد داشتم که مواد و لوازم را باید در اختیار نیروها گذاشت تا استفاده کنند نه اینکه در انبار بماند تا خراب شود . در کل روحیه من تدارکاتی نبود . خیلی از بچه های تدارکات و انبار داران اعتقاد داشتند من به درد تدارکات نمیخورم چون چوب حراج به اموال میزنم . همه هم متوجه این روحیه  من شده بودند لذا  درخواستهایشان را زمانی می آوردند که مسئول تدارکات  تشریف نداشتند و  به من مراجعه میکردند تا راحت کالای مورد نظرشان را بدست آورند یک روز یکی از نیروها که کارش را راه انداخته بودم در حال خروج از اتاقم بود که فرد دیگری نامه به دست  قصد داشت وارد اتاق شود . سینه به سینه شدند و حال احوالی کردند فردی که در حال خروج بود در حالی که تلاش میکرد من صدایش را نشنوم به آرامی به دوستش گفت : هر چِی مَخی سریع روُ  اُسون  تا  نُشی  پُشتِ فَرمونهَ!!!!

پوتین

یک قلم از اقلام تدارکاتی

 

ترجمه :

هر چِی مَخی سریع روُ اُسون تا نُشی پُشتِ فَرمونهَ!!!!: هر چی میخوای برو بگیر تا ناشی پشت فرمان است

سید سرزمین خاطره ها
۰۸ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ نظر

وَر چُویی پُف نَمکُنِن!!!

سال ۱۳۶۶برای هماهنگی های لازم در خصوص اعزام نیروهای  کارگری به کارخانه قند رفتیم . قرار شد یکی از کارکنان کارخانه که در بسیج اداری کارخانه مشغول کار بود با ما همکاری کند و راهنمای ما باشد . قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم از ما خواست تا برای پذیرایی شدن به یکی از اتاقها برویم . نشستیم و وسایل پذیرایی را آوردند . آن فرد سن و سالش از ما خیلی بیشتر بود و آدم پر حرفی بود . دائم حرف میزد در بین حرفاهایش گفت : من با افرادی مثل شما خیلی ارتباط داشته ام آدمهای خوب ، متدین ، مقید به واجبات و مستحبات و .....فلان وبیسال هستند . و اضافه کرد از یکی از اخلاقهای آنها خیلی خوشم می آید و آن این است که : وَر چُویی پُف نَمکُنِن!!! چون فوت کردن به خوراکیهای داغ مکروه است . این جمله را که گفت آبدارچیشان چایی ها را هم آورد . چایی نگو اِژگل بگو . ۱۰۰ درجه را راحت پر کرده بود . چایی لیوانی داغ بدون نعلبکی عجله هم داشتیم پُف هم نمیتوانستیم بکنیم . جرعه اول همه جا را سوزاند. همکارم که اعصابش داغون شده بود لیوان چایی را روی میز گذاشت و از جا بلند شد و گفت : وِری رووِم سید چا مجبورِم ؟ عَزِگراشون چُویی اِووردِنهَ لِف تَش پُف هم نَوا کُنِم!!!

چایی

سید سرزمین خاطره ها
۰۷ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

هفته ایی یک روز با خانواده های شهدا دیدار داشتیم مجری و مسئول اعلام برنامه ها من بودم که با خواندن اشعار و متون ادبی به جلسه شور میدادم و در نهایت پیام امام که روی قالیچه ایی چاپ شده بود را میخواندم و به خانواده شهید تقدیم میشد سالهاست این متن در ذهنم باقی مانده و اکثر خانواده های شهدا این قالیچه را به یادگار دارند .

بسم اللّه‏ الرحمن الرحیم

رحمت خداوند بر شهیدان بزرگی که با خون پاک خود درخت پر برکت اسلام عزیز را آبیاری و بارور نمودند. درود اولیای حق در طول تاریخ بر رزمندگان راه هدف؛ از ارتش و سپاه و بسیج و دیگر فداکاران قوای مسلح نظامی و انتظامی و عشایری و مردمی، که با قدرت الهی دست تبهکاران داخلی و خارجی را از تجاوز به میهن اسلامی قطع کردند.

و آفرین بر مادران و پدران متعهدی که چنین فرزندان سلحشور و عاشقی را در دامن پر برکت خود تربیت نمودند. و سلام بر ملت عظیم الشأن ایران که همچون سدی عظیم در مقابل ابرقدرتان شرق و غرب استقامت کردند. و صلوات و سلام بر بازماندگان شجاع و صبور شهدا و بر بندگان شایستۀ پروردگار.

۶۱/۲/۱۸

روح‏اللّه‏ الموسوی الخمینی

سید سرزمین خاطره ها
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
بالا نوشت: این خاطره را دوسال قبل به صورت ناقص ذکر کرده بودم که یکبار دیگر با اطلاعات کامل تر حضورتان تقدیم میکنم .

شهید عبدالرحیم درویشی شهیدی از هندیجان که مدتی میهمان شهید آباد دزفول بود   

شهید درویشی

 

اگر اشتباه نکنم در بهمن ماه سال ۱۳۶۴ (بعد از شروع عملیات ولفجر ۸ ) بود که خبر آوردند که  محمود رابطیان شهید شده است برنامه تشیع جنازه ایشان هم با دیگر شهدا  برگزار شد .خبری که دهان به دهان میگشت ،این بود که مادر شهید با دیدن جنازه فرزند ادعا کرده که این جنازه فرزند او نیست !!نزدیکان مادر شهید و مسئولین امر معتقد بودند که مادر شهید در اثر شوک ناشی از شهادت فرزند نمی تواند قبول کند که فرزندش شهید شده است . مادرش دائم  میگفت : اگر این بچه را من بزرگ کرده ام این جنازه متعلق به او نیست! از نزدیکان اصرار و از مادر انکار. مراسم ختم هم برگزار شد. اگر اشتباه نکنم ما هم به مراسم ختم ایشان رفتیم اما چند روز بعد محمود رابطیان به خانه آمد!! و همه را حیرت زده کرد . اگر محمود رابطیان شهید نشده بود پس جنازه دفن شده متعلق به چه کسی بود؟آن موقع من اهواز بودم همکاری داشتم در اتاق که اهل هندیجان بود. یک روز به من گفت که جنازه برادرش یا نسبتی دیگر با او داشت ( شهید عبد الرحیم درویشی) اشتباها" به دزفول رفته و به جای محمود رابطیان دفن شده و الان مسئولین اجازه  نبش قبر نمیدهند. و از طرفی مادر شهید به هیچ وجه حاضر نیست جنازه فرزندش در دزفول بماند او از من خواست کمکش کنم . بنده هم که از طریق مرحوم داییم با قم ارتباط داشتم دست به دامن ایشان شدم . بنده خدا شبانه با منازل چند تن از علما تماس گرفته بود . یکی از مراجع به ایشان فرموده بود که نزد مرحوم آیت الله قاضی(ره) بروید و از قول من به ایشان بگویید در صفحه فلان کتاب عروه الوثقی جواب حل مسئله وجود دارد. بنده هم با خوشحالی قضیه را به همکارم اطلاع دادم و ظاهرا قضیه را به مرحوم آیت الله قاضی خبر داده بودند و با دستور ایشان نبش قبر انجام شده و جنازه شهید را به هندیجان منتقل کرده و موجبات خوشحالی مادرش را فراهم کرده بودند روحش شاد.

پی نوشت :

۱- شهید عبدالرحیم درویشی در روز دوم عملیات والفجر ۸ در اثر اصابت ترکش به صورت به فیض عظمای شهادت نائل آمد .

۲-  از مدیر محترم وبلاگ بهداری لشکر برادر عزیزم حاج امیر ابراهیمیان به خاطر نقل این خاطره و اصلاحات خاطره خودم تشکر میکنم  

 

سید سرزمین خاطره ها
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

به بهانه سالروز ورود آزادگان

روز ورود اولین گروه آزادگان سر فراز به دزفول برای من روزی فراموش نشدنی است . از صبح آن روز اعلام شد که ساعت ۴ بعد از ظهر اولین گروه وارد خواهند شد. برنامه های استقبال تنظیم شد . چون بنا بود اتوبوسهای حامل آزادگان از طرف اندیمشک وارد شهر شوند پل جدید بسته شد و جمعیت عظیم مردم خیابان شریعتی را پر کرده بود من به همراه دوست عزیزم غلامعلی تازه عصاره مامور شدیم تا مردم را بوسیله منور های رنگی و سایر مواد مشغول کنیم تا انتظار ، آنان را اذیت نکند . پل جدی برای خودرو لندکروز زرد رنگ مسقف ما قرق شده بود . بسرعت طول پل را می پیمودیم و در حین حرکت با کلت منور در هوا شادی را برای مردم مضاعف میکردیم ساعت ها گذشت اما خبری از آزادگان نشد . مردم تقریبا از رفت و آمد ما خسته شده بودند . هر بار که با سرعت می آمدیم مردم فکر میکردند خبر جدیدی شده و ورود آزادگان قریب الوقوع است اما باز هم خبری نمی شد . یک بار که در حال آمدن بودیم هیچ عکس العملی از مردم ندیدیم غلامعلی گفت : دیگر برایشان عادی شده صبر کن الان درستش میکنم . غلامعلی چند نارنجک دود زا با رنگهای مختلف زیر پل انداخت و شوری تازه برای جمعیت ایجاد کرد . هوا تاریک شده بود که اولین اتوبوسها وارد شدند . ازدحام جمعیت به حدی بود که از اتوبوسها بجز سقف چیزی پیدا نبود. آن شب خانواده های آزادگان و آزادگان از شادی و من از درد مچ به علت شلیک زیاد کلت منور نخوابیدم.

 

آزادگان

سید سرزمین خاطره ها
۲۹ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ نظر
بالا نوشت : در پاسخ به یکی از دوستان منتقد برای ذکر این خاطره باید عرض کنم که خط قرمز های ما مشخصند و بنده هم تا حدودی  به این خط قرمزها واقف هستم . گاهی خاطره ها برای ادخال السرور مومنین و نشاندن یک لبخند بر لبان آنها موجب رضایت حق تعالی است انشاالله 

ناظر پخش : سید مجتبی (پایتخت مقاومت ایران)

بازبینی : مهران موزونی (دیسون)

با تشکر از شورای سیاست گذاری وبلاگ (خودم )

مجسمه یعقوب لیث صفار

(( شاید کم سن و سال ترها ندانند که آن مجسمه یعقوب لیثی که اکنون روبروی پادگان زمینی دزفول گردن فرازی میکند پیش از انقلاب ساخته شد . در ابتدا بنا بود در میدان یعقوب لیث دزفول نصب شود، اینکه توسط چه شرکتی و کجا ساخته شد اهمیتی ندارد آنچه مهم است اینکه مجسمه قبل از اتمام ساخت میدان یعقوب لیث فعلی آماده شد . میدان یعقوب لیث تلی از خاک بود که مجسمه را آوردند. انقلاب به پیروزی رسید و یکی از نمادهای طاغوتی که مورد غضب مردم بود مجسمه ها بودند. مردم آنها را یکی پس از دیگری بزیر می کشیدند لذا هیچ کس جرات نداشت در خصوص نصب این مجسمه حرفی به میان آورد . مجسمه بعقوب لیث را ابتدای جاده شهید آباد (محل میدان مادر فعلی ) که آن موقع بیابان بود روی زمین درازکش رها کردند. سر اسب و نیم تنه فوقانی آن درون جعبه چوبی و بخش تحتانی از جعبه بیرون بود . سالها زیر آفتاب و آسمان خدا، محل بازی بچه ها شده بود . ظاهرا" جنس فلز مجسمه از آلیاژ ارزشمندی است برای همین سارقین تلاش کرده بودند که بخشهایی از آن را کنده و به سرقت ببرند در خصوص دم اسب مطمئن نیستم اما سارقین خوش ذوق!! موفق به جداسازی و سرقت بخش بووووووقِ (ببخشید نمی شود عیان گفت) پیکره ی تندیس شدند . خبرش جوکی بین همشهریان شده و زبان به زبان در شهر میگشت که : فَمیدیهَ؟ (بووووووقا) اسب یعقوب لیثهَ دوزیدِنهَ؟ .
الان هم خبر ندارم که اسب فوق الذکر همچنان بی بووووق است یا خیر ؟ (در عکس هم خیلی مشخص نیست )
نمیدانم بالاخره آیا سارقین دستگیر شدند ؟
آیا شرکت سازنده جبران مافات کرد؟))

مجسمه یعقوب لیث

 

 


سید سرزمین خاطره ها
۲۴ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ نظر

دوست چِلِیس، دوست ثقیل

بالا نوشت : این خاطره را مدیون مدیر محترم وبلاگ دست نوشته هاهستم که با خواندن سه خاطره این خاطره برایم یاد آوری شد .

در دوره راهنمایی در مدرسه راهنمایی کورش کبیر دوستی داشتیم که بقول دزفولی ها خیلی چِلیس بود . دست هر کس خوراکی میدید به هر روشی بود حتی اگر شده مقدار کمی از او میگرفت و میخورد . این کار او اعصاب همه بچه ها را بهم ریخته بود . تا اینکه یکی از دوستان که خیلی ثقیل بود روزی کاغذی را به شکل قیف درست کرد (قدیم تخمه و بنک و بادام رو در کاغذ های قیفی میریختند )  و داخل آن تعداد زیادی بوتول ( سوسک های سخت سیاه ) ریخت . بوتولها را از زیر قبر های رودبند پیدا کرد . وارد کلاس شد در حالی که نشان میداد در حال خوردن تخمه است . به محض اینکه دوست چلیسمان او را دید مثل همیشه به او گفت : کُتی دام !!! دوست ثقیلمان بیدرنگ گفت : بیَن اما خیلی نَبَری !! دوست چِلیسمان دستش را داخل قیف فرو برد و چند بوتول در آوردن همان و جیغو فریادش همان و سر رسیدن معلم همان . دوست چلیسمان گریه کنان شکایتش را به معلم گفت هنوز کلامش کامل منعقد نشده بود که دوست ثقیلمان همه بوتولها را در دهان ریخت و در یک چشم بهم زدنی خورد . سند از بین رفت و شکایت دوست چِلیسمان به جایی نرسید ...

 

ترجمه ها :

چِلِیس : کسی که هر خوراکی دست دیگران می بیند درخواست میکند که به او تعارف کنند . (زیریلی)

بوتول : نوعی سوسک که با سوسری های حمام فرق دارد سخت پوست و سیاه  است ( فولکس)

کُتی دام : یه کم بده

خیلی نَبَری: زیاد برنداری

ثقیل : تخس ، تخش ، بجه شلوغ

بوتول

سید سرزمین خاطره ها
۱۹ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ نظر
الفبایی ابداعی !!!

در تابستان سال ۱۳۶۱ در منطقه پاسگاه زید چند روز بود که اوضاع آرام شده بود و من مرتب در استرس اسارت بودم. از شهادت یا مجروحیت ابایی نداشتم اما فکر اسارت بد جوری اوضاعم را بهم ریخته بود به طوری که در افکارم برای خانواده ام نامه مینوشتم .یک شب به مخیله ام خطور کرد که اگر بخواهم برای دوستان یا خانواده مسائلی را مطرح کنم که عراقی ها متوجه نشوند چه باید کرد؟ در یک لحظه به فکرم رسید که الفبایی برای خودم ابداع کنم تا در اسارت تمام مطالبم را به راحتی به دوستان و آشنایانم بگویم . و بدین ترتیب الفبای مخصوص خودم را ابداع کردم و طی نامه ایی برای یکی از دوستانم فرستادم اما هرگز به دستش نرسید و من صدایش را در نیاوردم !!بعدها که نحوه نامه نگاری و نظارت عراقی ها و کوچکی نامه های صلیب سرخ را دیدم به کار خودم بسی خندیدم خندیدنی .

ضمنا" در عکس (نقطه ح اشتباه نوشتاری است ) 

الفبای ابداعی

 

سید سرزمین خاطره ها
۱۵ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ نظر