خاطره غیره واقعی برای خنده
بالا نوشت : این داستان یک لطیفه برای نوروز است بخندید و جدی نگیرید .
به شخصی گفتند اگر از جنگ خاطره داری تعریف کن . شخص مزبور کمی فکر کرد و گفت : روزهای اول جنگ به منطقه جنگی رفتم دیدم عده ایی از نیروهای نظامی مشغول تمرین تیر اندازی هستند 10 عدد بطری رو خاکریز چیده بودند ولی هیچ گلوله ایی به بطری ها اصابت نمیکرد من هم عصبانی شدم و یکی از تفنگها را از یکیشان گرفتم و با یک گلوله 10 بطری را به هم دوختم !!!! فرمانده آنها با کمال تعجب چند دقیقه برایم دست زد و گفت تو قهرمان تیراندازی هستی بنا بر این فردا به فلان مقر بیا چون باید ماموریت خطیری را برایت مقرر کنم . فردای آن روز صبح اول وقت به مقر مذکور رفتم با کمال احترام به اتاق فرمانده راهنمایی شدم . فرمانده گفت : چون قهرمان هستی به تو ماموریت میدهم که به انتخاب خودت یکنفر دستیار مشخص کرده و وسائل لازم را از انبار تحویل گرفته و به بغداد رفته و منزل صدام را منفجر نمایی !!!! بلافاصله یکی از رفقا را انتخاب کرده و به انبار رفتم و وسائل لازم را تحویل گرفتم و شب بعد قطب نما را روی منزل صدام تنظیم کرده به صورت سینه خیز در تاریکی حرکت کردیم . تمام شب در جاده سرمان پایین سینه خیز می رفتیم صبح هوا در حال روشن شدن بود که سرم را بلند کردم و بالای سرم تابلویی دیدم که نوشته شده بود : امیدیه 10 کیلومتر !!! با دو دست توی سرمان زدیم و متوجه شدیم انبار دار ناشی بوده و بجای قطب نما ساعت دیواری داده است !!!!
هردم میام بینُم خبری نِی