بسم الله الرحمن الرحیم
امروز پست های قبل تر وبلاگ را ورق میزدم ، حال و هوای دیگری پیدا کردم . صمیمیت ها را در نظرات دیدم شوق ها برای نوشتن ها را دیدم ، شوقها برای خواندن پست جدید ، شوق ها برای پاسخ به نظران ، همه و همه را دیدم نمیدانم چه شد که همه به یکباره فرو ریخت . روزگاری وبلاگ برای نویسنده حکم فرزند داشت و از دل و جان به آن عشق می ورزید و برای خواننده حکم منزل عزیزی را داشت که روزانه باید چند بار به آن سر بزند. چه شد آن همه محبت که به یکدیگر داشتیم ؟ چه شد آن همه صمیمیت ؟ انصافا حیف شد . افسوس که همه آن علاقه ها به نوشتن و خواندن مانند نسیم خوش رایحه بهاری گذری کرد و رفت . افسوس و هزار افغان که دنیای مجازی حالا حالاها برای ما قصه ها دارد . هر جه می اندیشم تا راهی برای این درد بزرگ بیابم چیزی به خاطرم نمی رسد. شاید توقع من زیاد است و باید اینچنین باشد . و هر گلی اوج و سپس خزانی دارد . میدانم کسی نیست که این سطرها را بخواند زیرا حکایت ما حکایت آموندسن کاشف قطب است که در اوح گرسنگی و سرما مینوشت : میدانم کسی نیست که نوشته هایم را بخواند اما مینویسم تا اگر روزگاری کسی پیدا شد و خواند بداند که چنین بود و چنین شد و این قصه سر دراز دارد ....