سرزمین خاطره ها

دزفول ! برای آنانی که با زلال رودش سیراب شده اند و پرورش یافته اند در هر نقطه از کره خاکی که سکنی گزیده اند سرزمین خاطره هاست

سرزمین خاطره ها

دزفول ! برای آنانی که با زلال رودش سیراب شده اند و پرورش یافته اند در هر نقطه از کره خاکی که سکنی گزیده اند سرزمین خاطره هاست

سرزمین خاطره ها

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پا تر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

آخرین نظرات

پیوندها

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

اگر اشتباه نکنم سال 66 برای تشییع جنازه یکی از شهدای عزیز به شهید آباد رفتیم نام شهید را بنا به دلایلی نمیگویم  به شهید آباد که رسیدبم من جلو مسجد کنار درختی منتظر ماندم تا حد فاصل مسجد تا مزار را زیر تابوت شهید بروم سرم پایین بود که ناگهان یکی از خانم های نزدیک شهید یقه ام راچسبید طوری ناله میکرد و مرا هدف قرار داده بود که انگار یکی از صدامیان را خفت کرده است همراه با فریادهایش گریه ام گرفت اشک امانم نمیداد انگار سکوتم بیشتر عصبیش کرده بود  گفتم بگو و خودت را خالی کن ناسزا داری به من  بگو اشک امانم را بریده بود. بی تاب بود و نالان ، حالم منقلب بود گویی من باید طلبش را پرداخت میکردم بلند بلند گفت و گفت تا بالاخره یکی از مردانشان امد و او را با خود برد این صحنه و این قصه دهان به دهان نقل شد تا اینکه خانواده شهید از طریق یکی از همشیره هایم پیدایم کردند و عذرها خواستند از چندین کانال پیام رساندند و عذر خواهی کردند آنقدر پیغام و پسغام آمد تا من باز هم شرمنده شدم غصه همه بیشتر سکوت من در برابر بی تابی ایشان بود خصوصا " وقتی آن خانم محترم شنیده بود که من هم خودم برادر شهید هستم شرمندگیشان بیشتر شده بود  وخوشحالی من این بود که برای دقایقی سنگ صبور یکی از وابستگان شهیدان معزز بودم . 

سید سرزمین خاطره ها
۱۷ تیر ۹۳ ، ۰۱:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

یک آرزوی دست نیافتنی

 

شاید باورتان نشود و نمیشود که قریب به 20 سال است آرزو دارم در یک زمستان در دزفیل باشم با هوای بارانی قطرات درشت باران و شُره مرزوق ها . صبح رو بعد با هوای کاملا" صاف و آبی  در میان کِر یا همان مه صبحگاهی اول سری به پشت بام کاه گلی نرم و خیس خورده بزنم بعد به دشت بزنم و علف های سبز تازه برآمده از خاک و قطرات شبنم روی آنها کنار لوا یا همان برکه بزرگ آب لحظاتی به تماشای یچه قورباغه ها بنشینم . ساعت حدود 12 در خیابانها پرسه بزنم و شاهد بازگشت دانش آموزان شیفت صبح و رفتن به مدرسه دانش آموزان شیفت عصر باشم در این لحظات بوی دل انگیز انواع غذاها از همه خانه ها بلند است و حس بویایی را نوازش میدهد به نظر شما این آرزو قابل تحقق است؟

 

 

با تشکر از محمد آذرکیش که هرگز ایشان را ندیده ام این عکس تزیینی است

 

 

سید سرزمین خاطره ها
۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر