روایتی از یک تشیع جنازه
اگر اشتباه نکنم سال 66 برای تشییع جنازه یکی از شهدای عزیز به شهید آباد رفتیم نام شهید را بنا به دلایلی نمیگویم به شهید آباد که رسیدبم من جلو مسجد کنار درختی منتظر ماندم تا حد فاصل مسجد تا مزار را زیر تابوت شهید بروم سرم پایین بود که ناگهان یکی از خانم های نزدیک شهید یقه ام راچسبید طوری ناله میکرد و مرا هدف قرار داده بود که انگار یکی از صدامیان را خفت کرده است همراه با فریادهایش گریه ام گرفت اشک امانم نمیداد انگار سکوتم بیشتر عصبیش کرده بود گفتم بگو و خودت را خالی کن ناسزا داری به من بگو اشک امانم را بریده بود. بی تاب بود و نالان ، حالم منقلب بود گویی من باید طلبش را پرداخت میکردم بلند بلند گفت و گفت تا بالاخره یکی از مردانشان امد و او را با خود برد این صحنه و این قصه دهان به دهان نقل شد تا اینکه خانواده شهید از طریق یکی از همشیره هایم پیدایم کردند و عذرها خواستند از چندین کانال پیام رساندند و عذر خواهی کردند آنقدر پیغام و پسغام آمد تا من باز هم شرمنده شدم غصه همه بیشتر سکوت من در برابر بی تابی ایشان بود خصوصا " وقتی آن خانم محترم شنیده بود که من هم خودم برادر شهید هستم شرمندگیشان بیشتر شده بود وخوشحالی من این بود که برای دقایقی سنگ صبور یکی از وابستگان شهیدان معزز بودم .
این اتفاق برای من هم پیش آمد و مادر شهید من و برادرم و دیگر رزمنده های فامیل را مورد عتاب قرار داد و جوابمان فقط گریه بود و گریه و دو سه روز بعد بیش از هم به ما چند نفر لطف داشت ...